Selected Poems - Farsi


هر ابدیت به دو آیینه بند است
هر پرنده به دو بال
هر عشق به دو قلب
هر قلب به دو دریچه
اگر دریچه‌ها شوند باز
بال‌های آزاد
چه چاره ای دارند
بجز
پرواز ؟.



زندگ،

يعنى غیاب
در بُعدِ ميانِ صدا ها.

عشق،
ى
يعنى
پى بردن به بُعدِ ميانِ صدا ها.

ديوانگى،

يعنى گم شدن در بُعدِ ميانِ صداها.
اشراق،

یعنی
زندگى
در بُعدِ
ميانِ صدا ها.



وقتی‌ که مساوی نیستیم همدیگر را از دست میدهیم پروانه بودنمان را،
بالهای رسیدنمان را به باغ ،
سوختنمان را در شعله‌های شکفتن،
بر زبانه‌های گٔلبرگ،
بر مجمر چهارگوش فصول!
وقتی‌ که مساوی نیستیم تنها هستیم،
ترازو نیستیم،
الاکلنگ نیستیم،
دیگر یکی نیستیم،
ما نیستیم.
دو روی یک سکه نیستیم،

دو روی یک چهره نیستیم،
دیگر زیبا نیستیم،
هماهنگ نیستیم،

دیگر آهنگ،
نیستیم!

وقتی‌ که مساوی نیستیم دنیا ترازِ خودش را از دست داده است.
تراز،

چیزی گم شده در ما
که برای پیدا کردنش در همه چیز گم میشویم
وقتی‌ که مساوی نیستیم
چیزی را در کوچه پس کوچه‌های خود گم کرده ایم
چیزی که در درونِ همه ی آیینه‌ها بدنبالش پرسه میزنیم،

چیزی که دنیارا در جستجویش دوباره و دوباره خلق میکنیم.

وقتی‌ که مساوی نیستیم در همه یِ گٔلزارها،

ودر بومرنگِ گٔلبرگهای همه یِ نقاشی ها،
در سجود همه ی یادها، بر شراعِ بادها،
در مرتع آوازِ همه ی قناری ها،

در همه یِ کوچه باغ‌های آفریدن آفریده شدن،

با تور سپید
برای همیشه بدنبالش
چون شاه پروانه در خویش
میدویم



دوردست ها دور نبودند
ما دور بوديم!

فاصله هارا هيچوقت پى ننموديم
چرا كه نه از يكديگر
كه از خود
دور بوديم;

چون ما هيچ چيزى
بجز فصله ها
نبوديم



قرنهای بیداری، قرنهای فراموشی،
قطره‌ای مدهوشی، لحظه‌ای بیهوشی،
مرا به آغوش تو باز میآورد،
به آینه ی چشمهای تو :

ابدیتی
از هماغوشی در خاموشی،

که در تهیِ میانِ تیک و تاک هایِ قلبِ تو
جایگزینِ
ضربانِ
فلزیِ زمان می شود.‌‌



تنها تجلى حقيقت
اعلام بى حقيقتيست تنها پرستش نور،

گشودن در هاست
گشودن پنجره هاى فرياد است
بسوى نور

سر سپردن ست
به
قانون گياه

هر گل شيپور گياه است
از پيروزى از فرار از زمين،
از تاريكى،

از دورى
ازقلب آفتاب



یکی بود یکی نبود غیر از کلمه هیچی نبود،
غیر از محبت!!

اونی که بود، چیزی نبود بجز یک صورتکِ پوشالی.

آدمها
فقط لکه هایی بودند روی شفافیت
روی یک روحِ بزرگ
در
زجاجیه ی چشم‌های تو رویِ یک کلمه:
که بجز حق،
حقیقتی نداشت.



هلال ماه
و دختری که میخندید
زمستان در شکوفه‌های دندانهای تو آب می‌‌شود
چشمان ستارگان
سرشار از شبنم است
سرشار ازمینایِ آب؛ لبریز از پولک‌های نور.

نور، خرگوش گرفتار در قفس آبگینه.
آبگینه،

گیسویی در نهایت چشمه ها دستفشانِ فاصله،

پریشانِ دوردست بادبان برافراشته یِ ‌اسبِ طلای سپید.



اى كه فراموشم كرده اى
هرگز فراموشت نميكنم
كه اقيانوس فراموشى
در حبه اى از دل آب ميشود.

آزادى بال هاى ما نيست
ازادى خاطره ى بال هاى ماست
كه خويش را در پرواز تداعى ميكند;
مثل مخلوقى كه خالق خويش را،
مثل معشوقى،
كه عاشق خويش را،

مثل عاشقى
كه
مخلوق خويش را.


در دیار عروسکها
همه چیز در کاملترین ‌ترین لحظه اتفاق می‌‌افتد و باقی می‌‌ماند.

آنجا که رویاها
رنگ میگیرند
در بومرنگ ثانیه ها
آنجا که هدیه های احساس
در جعبه‌های همیشه
در لفافی از کاغذ رنگی خیال
پیچیده اند
گره خورده به پاپیونی دررویای بال‌های توری یک سنجاقک قرمز.

همه چیز در کاملترین ‌ترین لحظه اتفاق می‌‌افتد
و باقی می‌‌ماند
در دیار عروسکها



مگر شاخساران خشكيده يه يك باقچه
با اميد بهار
از يك زمستان به يك زمستان ديگر نميروند؟
پس به من نگاه نكن كه پير ميشوم
چرا كه تمامى جوانه هاى فردا در پيرى من نهفته است.

و كه من سپيد يه مرگ زمستانيم را تا شكوفه هاى "سپيد"

دوباره ادمه خواهم داد
چرا كه من، من نيستم
كه من هرگز من نبوده ام
اين شاخهاى شكسته
حتى اين جونه ها
من نيستند
چرا كه اعصاره شكفتن جاويدانم من
نور
كه هرگز نميميرد
يا خاموش نميشود
كه آتش جاودانه
هرگز در معبد حقيقت
خاموش نخواهد شد




لطفاً سکوت را مراعات فرمائید
اینجا زنی شکنجه میشود
لطفاً مزاحم نشوید
شوهرش اورا مجروح کرده
گرگ های زمین و زمان
قلبِ نازکش را ازهم دریده اند
موشهای موذیِ دروغ
دامن صورتیِ جوانیش را جویده اند.

زیباییش وسطِ چرخ دندههایِ تو بِتویِ این عقربه ها، گیر کرده
میدود از دست زمینگیر شدن
که زمین سنگسار میکند
که زمانه سنگسار میکند سنگ ها،

سنگه هایی درکفه ای که هیچوقت به تساوی در آیینه هایِ نمینگرند.
مادری،
همسری،

خودفروشی
مطلقه
که خود
هرگز باو متعلق نبوده است
اینجا زنی دارد میپزد برشته شود
در تنور سنگی این نانواییِ سنگک
کوبیده میشود در هاون سنگی آشپزخانه ای
که تنها روزنش بنور سوختن است و ضربههای سوزانِ کمربند، شلاق،
لجام ٔبر گسیخته ،

اینجا مسیحِ مادر است که مصلوب شود مصلوبِ جنسیتش ٔ

بر صلیبِ نامر (دانگ) ی
لطفا احترام بگذارید بر شاخههای این رنج،
این توهین ،
میوههای انسان میروید.



مسیح هرگز به اینجا نیامد

Thursday, October 18, 2012 at 8:08pm

مسیح هرگز به این جا نیامد چرا که از فاصله،

فانوسِ نیمسوزِ نا برابری، ٔبر ساحلِ دلهایتان
مثلِ پرنده ای پرپر سوسو میزد.

مسیح هرگز بر درهایتان نکوبید
چرا که آهی عمیق
از خونِ بی گناه بر آنها قلمِ قرمز کشیده بود
چراکه سرزمین شما نه تنها داربستِ بی پایانی ازصلابه های بی گناهی بود
که: هرگز جرعه ی ترحمی و لبخندی هم
مرحمِ لبهای شرحه شرحه شان نمیکردیید که: شما نجات دهنده گانِ خود را هم بر صلیب میکردیید.

چرا که نه گناه
بلکه بیگناهی برای شما گناهی نابخشودنی بود
چرا که تنها ترازِ عدالت در شما
دندانهای نیشی بود
که به تساوی در اندامِ بیگناهی فرو میرفت

مسیح هرگز به اینجا نیامد
چرا که شما او را از خود رانده بودید
چرا که بردرگاهِ خانه هاتان فانوسِ قرمزی از خون بی گناه
آویزان کرده بودید


br>چه حاصل است قهرمان جنگهای شکست خورده ی خود بودن،
قهرمان جنگهای بزدلیهایِ خود،
حقارتهای لجام گسیخته، در رویا،

رویاهای لجام گسیخته، در خیال؟ چه حاصل است که تنهاعابرِ پلهای نساخته خود بودن،

خشکی هایی که هرگز متصل نشدند
در حلقه ی زنجیرِ بریده یِ گام هایی
خالی از جسارتِ پرواز؟
چه حاصل است تقدیرِ چیزهایِ هرگز توانِ گفته شدن نیافته،

صراحتهایِ بی باک و بی بعد و
بعد از حضورِ بیم؟
چه حاصل است صیادِ مرواریدِ سرابهای تشنگیِ خود بودن،

قهرمانِ پوشالیِ تراژدیهای خیالیِ خود؟
چه حاصل است



در تمامی شب
دریا
درلابلای پلکهای تو
هی مینشست و بر میخاست
مینشست، برمیخاست و میغلتید.


من غرق شدم
و دریا مرا چون قطره یی تلخ
روی گونه های تو بارید



مرگِ بلدرچین

آهای "پرنده قشنگی"

تو کجا رفتی
منو میبخشی که نتونستم نگهدار خوبی باشم
در کجای این دنیا
در کدام قفسه ی بیهجمی
همه ی این انداز ه ها رخت مخلملیِ پروازت آویزونِه ،

اون رختی که هرگززندگی بر تنت نکرد؟
در مرزِ میان ماندن و رفتن
بودن و نبودن، خاطره و مرگ
من و تو
یه قلبِ پر خونه که میتپه
یه سکوتِ که با خاطراتِ جیک جیک تو میآمیزه
یه دلقکِ دیلاقِ که از عظمتِ کوچکِ تو سرشار میشه
از سکوت تو یک باغ میشه آهای "پرنده قشنگی"

از کوچکیِ تو یاد گرفتم که یه دریا باشم vکه بزرگی در انداز نیست
عشق در بی اندازه گیست vدر معصومیتِ که دنیا ی درنده خو بخود باز میگرده
در عدالتِ که زخمِ ما
التیام میگیره
زخمِ بی تو بودن
شکافی که هر روز عمیق تر میشه
یادها دیگه رفتن
تو مردی و من حتی دیگه یه خاطره هم نیستم
آیا امیدی هست که یه روزی دوباره
عشقِ منو بیاد بیاری؟
آیا این بلدرچنهای کوچکِ بیگناه
مارو بخاطر سپردن؟؟
زمین و زمان بدورِ خودشون میچرخن
تا دوباره دنیایی رو که در خلأ تو خالی شده پیدا کنن.





همه یِ دنیا یک سلول بود و
سلولِ ما آزادی
آزادی از زمان و مکان از بیرون و ازدرون،

از اندازه؛
آنجا که تنها بیندازه اندازه است.

چه دیر بودن بی معناست در ابدیت
و حرفهایِ نگفته در سکوت
چقدر رفتن بیهوده است در مداری که بخود باز میگردد ارتعاش سکون در ابدیت، مدارِ سفر درجه!!

ولی اگر نمیسوختم دوباره به آتش باز نمی آمدم
اگر لبخندی نبود در مسافت گم میشدم
و از رفتن سفر را نمیآموختم و از به تو رسیدن، از ترا یافتن، ابدیت را.

اه بیاد میآورم چاهِ عمیقی را که در یکدیگر نقب کرده ایم
درختان این جامهای نیمه خالی که برایِ پر شدن به زمین و آسمان استغاثه میکنند.

چه چاهِ عمیقی تا قناتِ قناعتِ دلت
چه آب شیرینی دور از دسترس شورزارِ دریاها

چه سکوت گورایی در عمق تاریکِ اعتماد!


برشاخهای سکوت،

یک سهره یِ قرمز نشسته
و باد پاورچین پاورچین
از کنار هوس میگذرد با دلی سرشار از نوازش.
وسکوت،
دریایِ میان ساحلهایِ ثانیه ها!
vحباب‌ها در خالی‌ِ ابعاد خیالی باد میکنند
و خوشه های فاصله
از حبه‌های انگورِ اندمشان
سرشار میشوند شیرین،
لبریز از طعم، لبریز از تمایلِ رنگ،
از تمنایِ زیستن،

از شهوتِ جسم
بر ساقه‌های تاکی که
رویا و زمان را
بهم می‌‌دوزد
و زمین را بر زمینه یِ زرین آسمان گلدوزی می‌‌کند.

و از تمنایِ پیچیده بردیوارِ این لحظه هایِ آجری
لعابی از شبنم در بعدِ میان ما و سکوت.




خورشیدی در چشمهایِ تو به جهان مینگرد
و در من جهانی به خورشیدِ نگاهِ تو باز مینگرد.
مثل ارتعاشی میانِ لحظه و همیشه،

ذره و بیکران، قطره و دریا نوسانی که آفرینش را آفرید!

در فاصله ی مساویِ چشمهای تو
بینهایت و صفر به تساوی میرسند نغمهای که هرگز سروده نشد،
به سرایش ابدی!!


راضی پنهان
در آشکاری نگاهِ تو
دردی بیپایان در انتهای زخم.




همه ی رنگهارا دوست میدارم
ولی یکرنگی را دوست تر.

یکرنگی چون سپیدی
همه ی رنگها را بهم وصل میکند.




میخواهم که در نور بسوزم
هنگامی که خاک را
در آغوش میکشم
منم آبنوسِ چشمهایِ اسفندیار!

منم سروِ *چوب شناور
در دریاایِ طوفانِ نوح!
منم زانِ کمان هایِ آرش تبار!


درختی بیش نیستم
که بنور می‌رسد
نه در شکوفه ها و گل های بهاری
بلکه درهمآغوشیِ
گلخن و شاخ و برگهایش.




رنگها میبارند از مینا های آسمان
روی باغ ها
رویِ باغهایِ این قالی ها
روی پرده های گلبفت
که دنیای بیرون از پنجرهها را پژهان میبرند،
روی زنانگی،
روی تن نازیِ دامن ها،
روی گلبرگها،
رویِ بالهای پروانه،
روی پرهای قناری وبلبل،
روی طعم، روی میوه ها،
روی رویاهای کودکی،

روی رویای باغ وحش
در مخیله ی کودکِ دستفروشِ پابرهنه،
روی رویای آزادی،

روی کرباسِ
سپیدِ
دلهای پاک



میخواهم که در نور بسوزم
هنگامی که خاک را
در آغوش میکشم
منم آبنوسِ چشمهایِ اسفندیار!

منم سروِ *چوب شناور
در دریایِ طوفانِ نوح!v منم زانِ کمان هایِ آرش تبار!


درختی بیش نیستم
که بنور می‌رسد vنه در شکوفه ها و گل های بهاری
بلکه درهمآغوشیِ
گلخن و
شاخ و برگهایش



بگذ‌ار در این آغوش بگریم اگر آغوشی هنوز بجای مانده است،

ا‌‌ی دوستِ من
که در کنارِ تو
در ژرفایِ خود اینچنین تنها مانده‌ام.

این عابر‌ها می‌‌گذرند
چون آبی در من از کنار من،

این جویبارِتنها در کنار تو!

ومن تنها کسی
که نمی گذرد از تو
وقتی که حتی تو نیز
او را در تنهایی خود جا میگذاری،

و ازاو
دراو
چون رودی از بسترش
شتابان در میگذری!
.

بگذ‌ار در آغوش این جویبار گریه کنم
چرا که جهان بویِ گریه میدهد.



چون شطرنج بال‌های پروانه
پیش از آنکه در خود فرو ریزی و بسوزی
پیش از آنکه به تمامی پایان یابی
به یکباره شعله می‌کشی و گر می‌گیری
در دیگر سوی، آنچنان که در آیینه
... دنیا گویی پیش از طوفان
در ابریشمی از سکوت آرمیده است